در ژانویه ۱۹۸۶، توافق نامه، کامل، امضا و قرار بر این شد که در ازای ۱۰ میلیون دلاری که جابز سرمایه گذاری کرده بود، ۷۰ درصد شرکت از آن او شود و بقیه سهام ميان إد کتمال، الوی ری اسمیت، و سی و هشت کارمند باقیمانده که از بنیانگذاران شرکت محسوب می شدند، تقسیم شود. مهم ترین قطعه سخت افزار این بخش، پیکسار ایمیج کامپیوتر نام داشت، و شرکت نام جدید خود را از آن گرفت.جابز همیشه طرفدار یکپارچگی نرمافزار و سخت افزار بود که پیکسار با کامپیوتر ایمیج خود انجام داده بود.همچنین محتویاتی خلاقانه تولید میکرد، ازجمله فیلم ها و نقاشی های کارتونی.
"آنهایی که آنقدر دیوانهاند که فکر میکنند میتوانند دنیا را تغییر دهند، همانهایی هستند که این کار را میکنند."
این جمله ای است که استیو جابز در سال 1997 برای تبلیغ محصولات اپل در آگهی های "متفاوت بیندیشید" چاپ کرد. اما این جمله،صرفا یک تبلیغ برای شرکت اپل نبود،بلکه خلاصه ای بود بر روش زندگی اش. زندگی که موجب خلق بزرگ ترین محصولات و پیشرفت بزرگ ترین صنعت ها شد.او به طور بسیار بی نظیری باهوش نبود، در عوض نابغه بود.جهش های خلاقانه اش غریزی، دور از انتظار و گاهی جادویی بود.
در عصری که تمامی دنیا در تکاپوی بقا و اثبات خلاقیت و نوآوری خود هستند، جابز به عنوان قهرمان نهایی خلاقیت،نوآوری و تخیلات علمی خودنمایی می کند. او تنها در پیشرفت تکنولوژی گوشی های هوشمند و کامپیوتر هایشخصی موثر نبود ،بلکه ردپای خلاقیت این مرد خوش ذوق را ،در بسیاری از صنعتهای دیگر هم می توان پیدا کرد.انگیزه مهار نشدنی و تلاشش در پیوند خلاقیت و فناوری موجب انقلاب در صنعت هایی همانند کامپیوتر ها، انیمیشن، موسیقی،تلفن و ... شد.در حالی که ممکن است بسیاری از ما استیو جابز را فقط برای محصولات اپل بشناسیم، از این واقعیت غافل هستیم که پشت بسیاری از مهم ترین کار های ارزشمند دنیای انیمیشن، تلاش های بی وقفه این مرد و تیمش بوده است.
استیو جابز در سال 1955 در سانفرانسیسکو به دنیا آمد. والدین خونی او، جوآن شیبل سیمپسون و عبدالفتاح جان جَندَلی تصمیمی برای بچه دار شدن نداشتند به همین دلیل تحت مراقبت پزشکی قرار گرفتند که پس از به دنیا آوردن نوزادان،ترتیب فرزندخواندگی محرمانه آن ها را میداد.تنها خواسته جوآن این بود که فرزندش باید به یک خانواده تحصیل کرده، داده شود.پزشکش که یک زوج وکیل را پیدا کرده بود، درنهایت فهمید که آنها دختر می خواستند، به همین دلیل پسرک را به یک مکانیک و زنی که کتابدار بود داد. پل رینولد جابز و کلارا هاگوپیان نوزاد خود را استیون پل جابز نامیدند. در طول تمامی این سال ها استیو به هیچ کس اجازه نداد که به پل و کلارا القابی مانند والدین غیر اصلی بدهند و هر زمانی که آن ها را پدرو مادر خوانده می نامیدند بر می آشفت و میگفت: (آنها 1000 درصد والدین واقعی من بودند).
طرد شده، انتخاب شده و خاص بودن به حق بخشی از شخصیت جابز شد و طبق گفته خودش عنصر خاص بودن را از پل و کلارا به ارث برده است. به هر حال بعد از آن بود که زندگی پر پیچ و خم ،کوتاه اما پر بار یکی از بزرگترین بیزینسمن های تاریخ آغاز شد.جابز در سال 1976 موفق شد که شرکت اپل را تاسیس کند.اما در اثر دعوا با دیگر مدیران اپل، در سال 1985 جای پای محکم خود را در اپل از دست داد. در همان سال ها بود که با الن کِی که در زیراکس پارک کار میکرد و عضو اپل هم بود، به قدم زنی رفت. کِی خوب می دانست که جابز به تقاطع خلاقیت و فناوری علاقه مند است. پس به او پیشنهاد کرد به ملاقات یکی از دوستانش، إد کتمال، بروند که مسئول بخش کامپیوتر استودیوی فیلم جورج لوكاس بود. آنها لیموزینی کرایه کردند و به مزرعة لوكاس رفتند، جایی که کتمال و بخش کوچک کامپیوترش در آن مستقر بود. جابز میگفت: «من مسحور شده بودم و وقتی برگشتم از اسکالی خواستم آن را برای اپل بخرد. اما مدیران اپل علاقه ای نداشتند و سرگرم بیرون انداختن من بودند.) بخش کامپیوتر لوکاسفیلم برای خلق تصاویر دیجیتال، نرم افزار و سخت افزار می ساخت و دارای گروه سازنده تصاویر متحرک بود که شخصی به نام جان لستر آن را اداره می کرد. لوکاس که به تازگی اثر هنری سه قسمتی جنگ ستارگان را به آخر رسانده بود، درگیر جریان طلاق از همسرش بود و قصد فروش این بخش را داشت. او از کتمال خواست که هرچه زودتر یک مشتری پیدا کند.کتمال و لستر تصمیم گرفتند تا سرمایه گذاری پیدا کنند و خودشان نیز بخش های دیگر را بخرند.پس قضیه را با جابز در میان گذاشتند و جابز هم گفت بی درنگ حاضر است این بخش را بخرد.جابز بعد ها گفته بود که بخش کامپیوتری لوکاس فیلم را به این دلیل خریدم که عاشق طراحی های کامپیوتری بودم. دریافتم که آنها در تلفیق هنر و فناوری خیلی پیشرفته تر از سایرین هستند.
در ژانویه ۱۹۸۶، توافق نامه، کامل، امضا و قرار بر این شد که در ازای ۱۰ میلیون دلاری که جابز سرمایه گذاری کرده بود، ۷۰ درصد شرکت از آن او شود و بقیه سهام ميان إد کتمال، الوی ری اسمیت، و سی و هشت کارمند باقیمانده که از بنیانگذاران شرکت محسوب می شدند، تقسیم شود. مهم ترین قطعه سخت افزار این بخش، پیکسار ایمیج کامپیوتر نام داشت، و شرکت نام جدید خود را از آن گرفت.جابز همیشه طرفدار یکپارچگی نرمافزار و سخت افزار بود که پیکسار با کامپیوتر ایمیج خود انجام داده بود.همچنین محتویاتی خلاقانه تولید میکرد، ازجمله فیلم ها و نقاشی های کارتونی.
ابتدا قرار بود که درآمد شرکت از سخت افزارها تأمین شود. پیکسار ایمیج کامپیوتر به قیمت ۱۲۵000 دلار فروخته می شد و مشتریان اولیه آن کارتون سازها و طراحان گرافیکی بودند. اما این کامپیوتر به زودی به بازار صنعت پزشکی هم راه یافت (سی ای تی اسکن می توانست با گرافیک های سه بعدی انجام گیرد). پیکسار از نظر نرم افزاری، یک برنامه اجرایی برای ساختن تصاویر و گرافیک های سه بعدی داشت که «رِیز» خوانده می شد. پس از ریاست جابز، شرکت زبان و رابطی جدید خلق کرد که رندرمن نام گرفت و امید می رفت استانداردی برای انجام دادن گرافیک های سه بعدی محسوب شود.جابز همیشه دوست داشت محصولاتش همراه با فروش اختصاصی، به توده مردم نیز فروخته شود.او این اعتقاد را داشت که مردم با کامپیوتر های پیکسار و رندرمن میتوانند چیز هایی خلق کنند که خود خالقشان نمیتواند.اما این کار در آن سال ها سخت بود.چون رندرمن همانند اکسل یا نرمافزار های گرافیکی ادوبی نبود و کار کردن با آن بسیار سخت بود.به همین دلیل جابز دستور داد تا رندرمن را کاربرپسند تر بسازند.
حوزه کارتون دیجیتال هدف اصلی پیکسار نبود. تنها دلیل ورود به این حوزه تبلیغ نرم افزار و سخت افزار شرکت بود تا به آن فروشی که جابز از محصولاتش میخواست برسد. اداره آن را جان لستر برعهده داشت، مردی با چهره ای کودکانه و رفتاری مملو از کمال گرایی هنرمندانه که بسیار مشابه رفتار جابز بود.قبل از آن روز ها لستر زیاد شور و شوقی نداشت چون طبق گفته خودش میخواست کیفیتی نظیر جنگ ستارگان در کار هاش ارائه دهد و به دلیل محدودیت هایش نمیتوانست. از طرفی دیگر جرج لوکاس در آن سال ها نگران هزینه های بخش کامپیوتر بود و نمی توانست کارتون سازی تمام وقت را استخدام کند.به همین دلیل لستر به عنوان طراح رابط کاربر، استخدام شده بود.اما پس از ظاهر شدن جابز روی صحنه، او و لستر در شور و شوق خود برای طرح های گرافیکی سهیم شدند. لستر می گفت: «من تنها هنرمند پیکسار بودم، پس به استیو که هنر طراحی را می ستود، نزدیک شدم.»
جابز وكتمال تصمیم گرفتند برای تبلیغ نرم افزار و سخت افزارهای خود، از لستر بخواهند فیلم کارتونی کوتاهی برای همایش سالانه گرافیک کامپیوتری تحت عنوان سیگ گراف در ۱۹۸۶ بسازد. لستر که در آن زمان از چراغ مطالعه روی میزش به عنوان الگویی برای عملیات گرافیکی استفاده می کرد، تصمیم گرفت آن را به صورت شخصیتی جاندار در آورد. و اینگونه شد که انیمیشن luxo Jr. ساخته شد.جابز به قدری هیجان زده بود که تمام مشغله هایش را در نکست رها کرد.
Luxo Jr. تماشاچیانش را در تالار همایش برای ابراز احساسات، مدت زمانی طولانی سرپا نگه داشت و بهترین فیلم خوانده شد. جابز بعدها گفت: «فیلم ما تنها فیلمی بود که هنر هم در آن به کار گرفته شده بود، نه اینکه فقط فناوری خوب داشته باشد. این هدف پیکسار بود، درست مثل مکینتاش.».
جابز با اینکه دست خالی اسکار آن سال را ترک کرد ولی متعهد شد که باز هم انیمیشن کوتاه بسازد ولی وضعیت مالی پیکسار خیلی خوب نبود. همکارانش جرئت نداشتند از جابز تقاضای پول بیشتری برای ساختن کارتون کوتاه دیگری بکنند. سرانجام موضوع را مطرح کردند. او ناچار بود 300.000دلار از جیب خودش بپردازد. پس از چند لحظه جابز سؤال کرد که آیا این کارتون قصه ای هم خواهد داشت. کتمال او را به دفتر کارتون برد، و زمانی که لستر شروع به نمایش طرحها، صداها، و شور و عشقش نسبت به پدیده خود کرد، جابز تسلیم شد.
این قصه درباره عشق لستر بود، اسباب بازی های قدیمی.جابز قول داد که این پول را تامین کند،او بعد ها میگفت من به کاری که لستر انجام میداد می داد اعتقاد داشتم. او به هنر اهمیت می داد، من هم همین طور، من همیشه به او بله میگفتم.تنها خواسته جابز از لستر این بود که کار جدیدش را باشکوه بسازد.
بعد از این که tin toy اسکار گرفت لستر به جابز گفت: ( ما فقط تقاضای تورا برآورده کردیم).
بعد از این انیمیشن، دیزنی بسیار تلاش کرد که لستر را از جابز جدا کرده و به دیزنی بیاورند و لستر میدانست که رفتن به دیزنی برایش پول و درآمدی بسیار بیشتر از پیکسار فراهم میکند ولی لستر سپاسگزار ایمان جابز به خود بود.لستر میتوانست به دیزنی برود و مدیر شود، ولی در کنار جابز ماند تا تاریخ را بسازد. پس دیزنی شروع به مذاکره با پیکسار کرد تا قرارداد همکاری در تولید کارتون را امضا کنند. کارتون های کوتاه لستر به راستی نفس گیر بود، هم در نقل داستان و هم در بهره وری از فناوری.
تا اینجا جابز ۵۰ میلیون دلار از سرمایه شخصی اش را صرف پیکسار کرده بود - بیش از نیمی از پول نقدی که از اپل کسب کرده بود و هنوز هم در نِکست ضرر می داد. جابز در این مورد سرسخت بود. او هنوز هم غرق در تخیلات خود بود: آنچه هنر در کنار فناوری می توانست انجام دهد. ترکیب هنر عالی و فناوری دیجیتال می توانست فیلم های کارتونی را بیش از آنچه والت دیزنی در ۱۹۳۷ با خلق سفید برفی انجام داده بود، متحول سازد.
والت دیزنی زمانی گفته بود: «انجام دادن کار غیرممکن یک جورهایی جالب است) این نوع نگرش، خوشایند جابز بود. او توجه دیزنی به جزئیات و طراحی را می ستود، و احساس می کرد بین پیکسار و استودیوی فیلمسازی ای که دیزنی تأسیس کرده بود هماهنگی ذاتی ای وجود دارد. "
در آن سال ها جفری کتزنبرگ رئیس بخش فیلم دیزنی بود. مذاکرات بین کتزنبرگ و جابز، ماهها طول کشید. کتزنبرگ اصرار داشت که حق فناوری انحصاری پیکسار برای ساخت کارتون سه بعدی به دیزنی داده شود. جابز مخالفت کرد و در نهایت هم برنده شد. جابز تقاضای خودش را داشت: پیکسار مالکیت اشتراکی فیلم و شخصیت هایش را داشته باشد و در حقوق ویدیو و همچنین ادامه کارتون هایش سهم داشته باشد. کاتزنبرگ گفت: «اگر این چیزی است که می خواهی، می توانیم صحبت را تمام کنیم و شما می توانید همین الآن بروید.» لستر با دیدن دفاع و حمله دو رئیس به یکدیگر میخکوب شده بود. او میگوید: «با دیدن حملات استیو و جفری خشکم زده بود. شبیه مسابقه شمشیربازی بود. هر دو استاد بودند.» اما كاتزنبرگ با شمشیر آهنی به مسابقه رفته بود و جابز با شمشیر آلومینیومی. پیکسار در آستانه ورشکستگی بود و بسیار بیشتر از دیزنی به این همکاری نیاز داشت. به علاوه، دیزنی می توانست کل کار را سرمایه گذاری کند، درحالی که پیکسار نمی توانست. نتیجه قراردادی در ماه مه ۱۹۹۱ شد که طبق آن دیزنی مالکیت کامل فیلم و شخصیت هایش و اختیار بخش خلاقانه کار را در دست داشت و 5/12 درصد از پول فروش بلیت را به پیکسار می داد. حق ساخت در فیلم بعدی پیکسار و اجازه ساخت ادامه کارتون با همان شخصیت ها بدون پیکسار را نیز کسب می کرد. دیزنی همچنین می توانست با جریمه ای بسیار اندک در هر زمان فیلم را متوقف کند.
فکری که جان لستر ارائه کرد «داستان اسباب بازی» نام داشت. داستان حاصل باور مشترک او و جابز بود که هر محصولی، ماهیت و مسئولیتی دارد، هدفی که به خاطر آن ساخته شده است. اگر قرار بود شیئی احساس داشته باشد، احساسش بر پایه تمایل به انجام مسئولیتش است. مثلا هدف لیوان نگهداری آب است؛ اگر احساس داشت، وقتی پر بود خوشحال و وقتی خالی بود ناراحت می شد. در مورد اسباب بازی ها، هدفشان بازیچه دست بچه ها بودن است، و بنابراین ترس وجودی شان از کنار گذاشته شدن یا جایگزین شدن با اسباب بازی های جدیدتر است.
نسخه اولیه این طور شروع می شد: «هرکس در کودکی تجربه دردناک گم کردن اسباب بازی ای را داشته است. داستان ما از زاویه دید اسباب بازی ها بیان می شود که مهم ترین چیز زندگیشان را از دست می دهند و می کوشند آن را بازیابند: بازیچه دست بچه ها بودن. این دلیل وجود همه اسباب بازی هاست. این اساس عاطفی موجودیت آنهاست.
دو شخصیت اصلی، تکرار و تغییرهای زیادی را پشت سر گذاشتند تا سرانجام به باز لایتیر و وودی تبدیل شدند. هرچند هفته ای یک بار لستر و گروهش جدیدترین تصاویر یا فیلم هایشان را به کارکنان دیزنی نشان می دادند. در فیلم های آزمایشی اولیه پیکسار فناوری شگفت انگیزش را به رخ می کشید، مثلا با تولید صحنه ای که در آن وودی روی یک میز توالت جا خوش کرده بود، در حالی که نور از میان کرکره ای روی بلوز چهارخانه اش موج می انداخت، حالتی که طراحی اش با دست محال بود. جابز تمام تلاشش را میکرد که وودی و باز همانگونه که لستر میخواست بمانند ولی از آنجا که کاتزنبرگ بر صندلی قدرت بود مجبور بودند که دستوراتش را اجرا کنند.بزرگترین خواسته کاتزنبرگ افزودن خشونت بیشتر به دو شخصیت اصلی بود به طوری که پس از دخالت های زیاد او و مدیران دیزنی تقربیا دیگر هیچ جنبه دلنشینی در کاراکتر وودی وجود نداشت.کار به اینجا کشیده بود که تام هنکس که صداپیشگی کاراکتر وودی را برعهده داشت یک بار فریاد زد و گفت: (این وودی واقعا آشغال است) جابز بسیار عصبانی بود و در یکی از مصاحبه هایش گفت: "دیزنی داستان اسباب بازی هارا به گند کشیده بود ونصفی از بودجه را خرج ایده های احمقانشان کردند".به طور حتم کسی نمیتوانست مثل جابز جلوی دیزنی بایستد.او با روحیه سلطه جویی که داشت دیزنی را مقصر از بین رفتن بودجه کرد و بودجه اضافی دریافت کرد و به لستر نیز گفت بدون فکر کردن به چیزی داستان را با روند ذهنی خودش بنویسد. با پیش رفتن درست فیلم جابز هیجانش چند برابر شده بود.وودی و باز واقعا در نقش نجات دهنده ظاهر شدند زیرا تا قبل از آن جابز در پی فروش پیکسار به کمپانی های دیگر همانند مایکروسافت بود اما با جان گرفتن این دو شخصیت، جابز فهمیده بود که در آستانه متحول ساختن صنعت فیلم است. سرانجام فیلم ساخته و اکران شد و به موفقیتی رسید که شاید فقط جابز از پیش، از آن خبر داشت.
اما سوالی پس از اکران فیلم پیش آمد که جابز را بسیار عصبانی میکرد:(این فیلم دیزنی است یا پیکسار؟)
پاسخ کاملا مشخص است، همانطور که جابز در چندین برنامه تلوزیونی که با لستر دعوت شده بودند گفت داستان اسباب بازی ها صد در صد ظهور پیکسار است و دیزنی تنها زحمت پخش آن را داشته.اما نکته دیگری هم است که پیکسار در آن سال ها اسم مشهوری نبود و شاید فروش فوقالعاده فیلم برای اعتبار اسم و لوگوی دیزنی بوده باشد.بعد از تمامی این قضایا جابز به اپل بازگشت و اوضاع نابسامان کمپانی اش را سرو سامان داد، اما با اینکه بسیار درگیر اپل بود پیکسار برایش گوشه دنجی بود که میتوانست از مشغله های سردرد آورش به آنجا پناه ببرد.در اپل مدیران اغلب تحریک پذیر، عصبانی و خسته بودند و جابز دائما در حال سروکله زدن با آن ها بود، ولی در پیکسار قصه گو ها و طراحان آرام تر بودند و اکثرا افرادی مهربان همانند لستر در آن جا کار میکردند که بودن با آن ها لذتبخش بود. وقتی اپل آی مک را درست کرد، جابز همراه جانی آیو رفت که آن را به بچه های پیکسار نشان دهد. احساس می کرد این دستگاه شخصیت جسورانه ای دارد که آفرینندگان بازلایتیر و وودی از آن خوششان خواهد آمد، و عاشق این حقیقت بود که آیو و جان لستر هر دو استعداد پیوند دادن هنر و فناوری به گونه ای پر نشاط را دارند.
مشکل در پیکسار از آنجا شروع شد که کاتزنبرگ پس از درگیری هایش با جابز از دیزنی جدا شد و به دریم ورکس پیوست و در سال 1996 خبری مبنی بر اینکه دریم ورکس میخواهد انیمیشنی درباره یک حشره بسازد پخش شد.درست همان ایده لستر برای زندگی یک حشره. کاتزنبرگ که بعد از جدایی از دیزنی رابطه اش را با لستر حفظ کرده بود در پی یکی از دیدار های دوستانه اش داستان کار بعدی لستر که همان زندگی یک حشره بود را فهمید.لستر با اینکه کم عصبانی میشد،از دست کاتزنبرگ بسیار خشمگین بود. جابز از لستر نیز عصبانی تر.سرنجام هردو فیلم به فاصله 6هفته اکران شد.اول مورچه ای به نام زی کتزنبرگ و سپس زندگی یک حشره لستر.
زندگی یک حشره از همه لحاظ موفق تر ظاهر شد.به شدت حماسی تر و به اضافه، استادی فنی بالاتری نیز داشت و به علاوه فروشش نیز 2برابر فیلم کاتزنبرگ بود.ولی جابز با تمام این اتفاقات باز هم احساس خوبی نداشت و معتقد بود که کاتزنبرگ نوآوری درخشان جان را از او گرفت.
ولی یک چیز جابز را خوشحال میکرد که بسیار مهم تر از شکست دادن مورچه ای به نام زی بود.مسئله ای که اثبات میکرد پیکسار شگفتی ساز یک موفقیته نیست.جابز میگفت که" در تجارت چیزی است به نام عارضه دومین محصول" به این معنا که ارزشمند بودن و فروش بالای زندگی یک حشره نشان از این داشت که موفقیت اولشان برای داستان اسباب بازی ها اتفاقی نبوده. جابز که این مسئله را هم در اپل از سر گذرانده بود، اعتقادش بر این بود که پیروزی اصلی شرکت ها بعد از موفق شدن دومین محصول است.
جابز بعدها می اندیشید: آن یک سال طاقتفرسایی که از ۱۹۹۷ شروع شد و او هم مدیریت اپل و هم پیکسار را بر عهده داشت دلیل سرطانش بود. در آن رفت و آمد ها به سنگ کلیه و بیماری های دیگر دچار شد، و آنقدر خسته به خانه می رسید که حتی نمی توانست حرف بزند. میگفت: «احتمالا سرطان از آن موقع شروع شد، زیرا نظام ایمنی بدنم به شدت ضعیف شده بود."
هیچ گواهی وجود ندارد که ثابت کند نظام ایمنی ضعیف سبب سرطان می شود. اما به هر حال مشکل کلیه او به طور غیر مستقیم منجر به کشف سرطانش شد. در اکتبر ۲۰۰۳ نزد متخصص مجاری ادراری رفت که زیر نظرش بود، و او از جابز خواست از کلیه های خود سی تی اسکن کند. در اسکن جدید کلیه ها مشکلی نداشت، اما سایه ای روی پانکراسش دیده می شد، بنابراین دکتر از او خواست برای آزمایش پانکراسش وقت بگیرد.پس از بررسی های متعدد مشخص شد که حابز دچار سرطان پانکراس شده است. در آغاز ۲۰۰۸ جابز و پزشکانش فهمیدند که سرطان او در حال گسترش است. چابز بسیار درد میکشید و برای درمان دردش از مسکن های مورفینی استفاده میکرد.جابز این خواسته عمیق را داشت که به مراسم فارغالتحصیلی پسرش از دبیرستان در ژوئن 2010 برسد.بااینکه بسیار درد میکشید ولی اپل را تنها نگذاشت و زمانی که در بیمارستان بود کار ها را با تیم کوک که در نبود او به کار ها میرسید چک میکرد.سال 2010 را که کمی حالش بهتر بود، به پربار ترین سال های خود و اپل تبدیل کرد.او با پشت سرگذاشتن دو شاهکار آیپاد و آیفون دست به شاهکار جدیدش آیپد زد.
شخصیت او در محصولاتی که می ساخت بازتاب داشت. همان طور که در قلب نگرش اپل، از اولین مکینتاش در ۱۹۸۴ گرفته تا آی پد در یک نسل بعد، انسجام یکپارچه سخت افزار و نرم افزار وجود داشت، در مورد خود استیو جابز نیز چنین بود: اشتیاق، كمال طلبی، ذوق هنری، و سلطه جویی به طور یکپارچه با نگرش او نسبت به تجارت و محصولاتی که از آن حاصل شد مرتبط بود. سرگذشت استیو جابز اسطوره خلق شرکت های بزرگ، با نام های ارزشمند است،اپل و پیکسار. آغاز یک راهاندازی در گاراژ پدر و مادرش و تبدیل آن به ارزشمند ترین شرکت دنیا. او استاد کنار هم گذاشتن هنر و فناوری به گونه ای بود که آینده را اختراع کرد. او مک را پس از تحسين قدرت رابط کاربرهای گرافیکی طراحی کرد، کاری که زیراکس نمی توانست انجام دهد؛ و پس از درک لذت داشتن هزار آهنگ در جیب، آی پاد را خلق کرد، طوری که سونی، با آن همه دارایی و میراث، نتوانست به آن دست یابد. بعضی رهبران با داشتن مهارت در خلق تصویر بزرگ تر نوآوری می کنند، بعضی دیگر با استادی در جزئیات چنین کاری انجام می دهند. جابز سرسختانه هر دو را انجام داد.
شواهد نشان میدهد که جابز تا روز قبل از مرگش نیز برای اپل کار کرد و همانند سرپرستی مهربان بالای سر پیکسار نیز بود.با اینکه از مدیرعاملی اپل استعفا داده بود، درگیر محصول بعدی اپل بود.جابز در استعفانامه خود نوشته بود از قبل گفته بودم که اگر روزی بیاید که نتوانم کارم را در اپل خوب انجام دهم استعفا خواهم داد و متاسفانه آن روز فرا رسیده، او همچنین افزود که من معتقدم اپل خلاق ترین و درخشان ترین روز های خود را پیش رو دارد. گواهی فوت جابز نشان میدهد که او در 5 اکتبر 2011، حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر،در سن 56 سالگی در خانهاش در پالو آلتو در کالیفرنیا، بر اثر ایست تنفسی ناشی از سرطان لوزالمعده درگذشت.
استیو جابز این گونه بزرگ ترین مدیر تجاری عصر ما شد، کسی که بی شک یک قرن دیگر نیز در یادها خواهد بود. تاریخ او را کنار مشاهیری چون ادیسون و فورد خواهد نشاند.
جان لستر در طی بیانیه ای پس از مرگ او گفت:استیو دوست عزیز ما و چراغ راهنمایی برای خانواده پیکسار بود.او فرصتی به ما داد و به رویای نشدنیمان اعتقاد داشت.او دلیل مسیری است که امروزه پیکسار در آن قدم میگذارد و قدرتش، صداقتش و عشقش به زندگی ناخواسته مارا به افراد بهتری تبدیل کرده. او برای همیشه در بخشی از دی ان ای پیکسار باقی خواهد ماند.
تقدیم به تاثیرگذار ترین مدیر تجارت
استیون پل جابز
سخن پایانی
جابز در یک عصر آفتابی، وقتی حالش خوب نبود، در باغ پشت خانه اش نشسته بود به مرگ می اندیشید. او می گفت: «در بیشتر عمرم احساس کرده ام چیزی بیش از آنچه به چشم می آید در مورد هستی ما وجود دارد.»
اذعان داشت که در رویارویی با مرگ دوست دارد به زندگی پس از مرگ ایمان داشته باشد. می گفت: «دوست دارم فکر کنم وقتی می میریم چیزی از ما باقی می ماند. عجیب است که فکر کنیم این همه تجربه به دست می آوریم، و شاید کمی خرد، و همه اش دود می شود. بنابراین واقعا دوست دارم باور داشته باشم که چیزی باقی می ماند، که شاید آگاهی، ماندگار باشد.» .
مدتی طولانی ساکت ماند. بعد گفت: «اما از سوی دیگر، شبيه دكمه روشن - خاموش است. تق! و رفته ای.»
سپس دوباره مکث کرد و لبخندی زد. «شاید به همین خاطر است که هیچ وقت دوست نداشتم دستگاه های اپل دکمه روشن - خاموش داشته باشند.»