Metal Gear Solid را به جرات میتوان از برترین مجموعه بازیهای تاریخ به شمار آورد. بازیهای این سری، نسخه به نسخه همراه با تکنولوژی روز پیشرفت کردند و بهتر شدند و جدا از این که همواره در حفظ طرفداران قبلی موفق هستند، دائما بر تعداد مخاطبان خود نیز میافزایند.
Metal Gear Solid را به جرات میتوان از برترین مجموعه بازیهای تاریخ به شمار آورد. بازیهای این سری، نسخه به نسخه همراه با تکنولوژی روز پیشرفت کردند و بهتر شدند و جدا از این که همواره در حفظ طرفداران قبلی موفق هستند، دائما بر تعداد مخاطبان خود نیز میافزایند.
همانطور که نمایش خیرهکنندهی The Witcher 3 بسیاری از کسانی که تا به حال دنیایش را نمیشناختند را به خود جذب کرد، Metal Gear Solid 5: Phantom Pain هم در میان این سری بازی کاری را شبیه به آن انجام میدهد. وجه شباهت دیگر این دو اثر نیز در پیچیدگیهای بسیار داستان دنیایشان است. همانطور که برای داشتن یک تجربهی خارقالعاده با گرالت هیولاکش، نیاز به شناخت آثار قبلی مجموعه و معرفی شخصیتهای مهم و نگاهی به این دنیای جادوگری است، تجربهی قسمت پنجم متال گیر سالید هم بدون دانستن ماجراهای قبلی و خیلی اطلاعات دیگر از لذت بازی کردنتان میکاهد.
وقتی قرار باشد دنیای بزرگ متالگیر را برای مخاطبی که هیچ شناختی نسبت به آن ندارد معرفی کنیم، بزرگترین اشتباه پرداختن به جزئیات خواهد بود. دنیای این مجموعه به حدی گستردگی و پیچیدگی دارد که بیان تکتک جزئیاتِ آن را تقریبا غیرممکن میکند. حتی اگر این کار ممکن هم باشد، خودش مخاطب را بیش از پیش سردرگم میکند.
هیدئو کوجیما را میتوان از برترین بازیسازان قرن به شمار آورد. متالگیر در زمان خود اولین بازی سبک مخفیکاری جهان به حساب می آمد و با در نظر گرفتن تکنولوژی حاضر در آن زمان، تجربهای خارقالعاده بود. نکتهی مثبت و متفاوت این پروژه که در هیچکدام از بازیهای آن روزگار دیده نمیشد، داستانی بود که این بازی با خود یدک میکشید. از دیالوگهایی که آن زمان فقط بر روی صفحه نوشته میشد، جملاتی باقی مانده که حتی در بعضی از برترین داستانهای تاریخ دیده نمیشود.
*******
داستان سری بازیهای متالگیر، هدف اصلی خود را نشان دادن تاریکیهای جنگ قرار داد. جالب است بدانید نقطهی آغازین این داستانها نیز جنگ سرد است. متالگیر در حقیقت برای اعتراض به سیاستهای زشت و پلید دولتهای جنگطلب ساخته شد. شخصیتهای این داستان، همواره در پی عدالتطلبی و جلوگیری از جنگهای اتمی و فعالیتهای نظامی که به مردم صدمه میزنند، هستند. کوجیما قبل از نگارش هر قسمت از این داستان، به مطالعهی چندین و چند برهه از تاریخ میپردازد و آنها را به شکلی سینماوار در دنیای بازیهایش پیاده میکند، به همین سبب مخاطب کوجیما در بسیاری از دقایق متالگیر با یک رویداد حقیقی تاریخی طرف میشود و به این دلیل داستان را بیش از پیش باور میکند. متالگیر نشان میدهد که دولتها و سیاستمداران بزرگ، چطور به دلخواه خود انسانها را بازیچهی دست خویش ساخته و با سوءاستفاده از آنها اهدافشان را محقق میسازند.
داستان Metal Gear Solid 3: Snake Eater
اگر تاریخچهی پیش از بازی هر کدام از شخصیتها را در نظر نگیریم، داستان این بازی سرآغاز داستان این سری است. ماجرا در سال ۱۹۶۴ شروع میشود. یک دانشمند اهل روسیه به نام نیکولای استفانوویچ ساکلاو مدتها است که پناهندهی آمریکا است و در این کشور زندگی میکند. وی در نزدیکیهای سال ۱۹۶۲ به این کشور آمده و از زندگی در این مکان راضی است. متاسفانه یا خوشبختانه وی دیگر نمیتواند در آمریکا باقی بماند، زیرا بر طبق قرارداد و معاملهای که آمریکا با روسیه تنظیم کرده، قرار بر این است که روسها تمام موشکهای مستقر خود در کوبا را از آنجا ببرند و در مقابل آمریکا ساکلاو را به روسیه تحویل دهد و تجهیزات نظامی فرسوده خود در ترکیه را نیز از بین ببرد. تمام خواستههای دو طرف به طور کامل انجام میشود، اما آمریکا به هیچ عنوان از وضع فعلی راضی نیست و به همین علت رئیس جمهور این کشور، سازمان سیا را موظف به بازپس گیری ساکلاو در یک عملیات مخفی میکند.
در ۲۴امین روز از ماه آگوست سال ۱۹۶۴ میلادی، یک مامور مخفی با اسمِ رمزِ «مارِ برهنه» وارد خاک روسیه میشود و هدفش بازگرداندن ساکلاو به آمریکا است. وی یک مامور ماهر از سازمانی وابسته به سیا به نام (FOX( Force Operations X است و دستوراتش در این ماموریت را از باس، استاد قدیمیاش و زیرو، یکی از بنیانگذارانِ FOX دریافت میکند. پس از سختیهای بسیار، اسنیک سوکلاو را پیدا میکند و به او میگوید که برای نجاتش به اینجا آمده است. سوکلاو به اسنیک میگوید که وی به اجبار در حال ساخت یک سلاح اتمی به نام Shagohod بوده که ساخته شدنش روسیه را چندین و چند قدم از آمریکا در جنگ سرد جلو میاندازد.
زمانی که اسنیک و ساکلاو در راه برگشت و فرار هستند، ناگهان با «کلونل ولگین» و «باس» مواجه میشوند. ولگین شخصی است که قصد کودتا در روسیه را دارد و اهداف شرورانهای را دنبال میکند. در این مواجههی ناگهانی، اسنیک در مییابد که باس دو کلاهک هستهای به ولگین داده و به همین دلیل مطمئن میشود که باس یک خائن است. اسنیک و باس شروع به مبارزه با یکدیگر میکنند، باس که استاد اسنیک بوده و طبیعتا تمام نقاط ضعف وی را میشناسد، به سادگی اسنیک را شکست میدهد و دست او را میشکند و وی را به پایین پل پرتاب میکند.
پس از این اتفاقات، باس و ولگین آنجا را ترک میکنند. مدتی میگذرد و ولگین یکی از دو کلاهک هستهای که از باس گرفته را به سمت مرکز تحقیقاتی سوکلاو شلیک میکند و آنجا را با خاک یکسان مینماید. آسلات به شدت سعی در جلوگیری از انجام این کار توسط ولگین دارد اما هرگز موفق نمیشود. در آشوب به وجود آمده در روسیه، هلیکوپتر آمریکایی که اسنیک با آن به اینجا آمده بود پیدا میشود و به این دلیل، دولت روسیه آمریکا را مقصر این انفجار هستهای برمیشمارد. روسیه اعلام میکند که اگر آمریکا تا یک هفتهی دیگر ثابت نکند که تقصیری در این ماجرا نداشته، آنها جنگی را بر علیه این کشور آغاز میکنند. پس از چند روز، اسنیک بار دیگر ماموریتی در خاک کشور روسیه را آغاز میکند. اینبار ماموریت او به قتل رساندن باس و ولگین است، برای این که ثابت شود آمریکا در این ماجرا هیچ تقصیری نداشته و همهچیز زیر سر این دو نفر بوده است. اگر اسنیک در این ماموریت شکست میخورد، یک جنگ هستهای و در نتیجه کشته شدن میلیونها انسان در انتظار آمریکا و روسیه بود. پس از تلاش برای ورود به منطقه، اسنیک دوباره با باس مواجه میشود. اسنیک از او سوال میکند که او چرا اینجا است و چرا به کشور خودش خیانت کرده اما باس میگوید که او هیچ خیانتی نکرده و همواره به هدفش وفادار بوده است. اسنیک از طرف باس تهدید میشود، باس میگوید اینبار هم از جان او میگذرد اما اگر یک بار دیگر وی را ببیند، در کشتنش درنگ نخواهد کرد.
پس از اینها، اسنیک میفهمد که باید به ملاقات یک مامور مخفی از آژانس امنیت ملی به نام «آدام» برود. او در راهِ رفتن به سوی وی، باری دیگر به باس میرسد و وی اینبار هم به شدت اسنیک را زخمی میکند. اسنیک پس از رسیدن به محل ملاقات با آن مامور مخفی، با زنی به نام ایوا( همان کسی که بعدها دو فرزند از اسنیک را به دنیا میآورد) مواجه میشود. او در اصل مامور گروه «فلاسفه» است و وظیفهاش پیدا کردن «میراث فلاسفه» در خاک روسیه است اما او به دروغ خود را مامور مخفی فاکس( سازمان وابسته به سیا و در حقیقت به آمریکا) جا میزند و حتی ادعا میکند که مامور کیجیبی( سازمان اطلاعات روسیه) نیز هست. او خود را معشوقهی ساکلاو( همان دانشمندی که اسنیک در ابتدا به دنبال وی بود) نیز معرفی میکند. ایوا که احساس میکند اگر همراه با اسنیک باشد، راحتتر به آنچه میخواهد دست پیدا میکند، با این دروغها هرگونه که است، در باقی راه اسنیک را همراهی میکند.
در باره فلاسفه و میراث آن باید بدونید که :
فلاسفه گروهی مخفی است که از ثروتمندترین و پرنفوذترین افراد سه کشور ایالات متحده، روسیه و چین شکل گرفته است. این گروه پس از جنگ جهانی اول به صورت مخفیانه تاسیس شد و هدفش این بود که با جمعآوری ثروت و به دست گرفتن قدرت در بسیاری نقاط جهان، از جنگهای بیرحمانهای که باعث صدمه به مردم میشوند جلوگیری کند.
و دیگر اینکه فلاسفه میراثی بیش از ۱۰۰ میلیارد دلار پول نقد دارد که طی قراردادی محرمانه، در سالهای جنگ جهانی دوم توسط اعضای فلاسفه جمع شده بود. عدهی بسیاری به دنبال این پولِ هنگفت هستند و همه میدانند که باید آن را در خاک روسیه بیابند اما نمیدانند در کجای روسیه. در این بین ولگین( که در جلوتر مشخص میشود تمام هدفش یافتن همین میراث فلاسفه بوده است) از مابقی چند قدم جلوتر است. زیرا یک میکروفیلم مخفی را یافته که در آن در رابطه با میراث فلاسفه توضیحاتی داده شده است.
دوباره به داستان بازی برگردیم ...جایی که، اسنیک تمام تلاش خود را برای رسیدن به ولگین میکند اما موفق نمیشود. پس از جستوجوهای بسیار، اسنیک سوکلاو را پیدا میکند اما به محض این که میخواهد وی را نجات دهد، ولگین از پشت با یک ضربه او را بیهوش میکند. زمانی که اسنیک به هوش میآید، خود را در شکنجهگاهی پیدا میکند و متوجه میشود که سوکلاو نیز در همانجا است. اسنیک از صدای سوکلاو متوجه میشود که او به شدت زیر شکنجهها در حال درد کشیدن است اما کمی که میگذرد، او بر اثر این شکنجههای وحشیانه جان خود را از دست میدهد. ولگین پس از کشتنِ سوکلاو، به باس دستور میدهد که به سراغ اسنیک برود و هر دو چشم او را از سرش بیرون بکشد. باس به ناچار اطاعت میکند و با یک چاقو آرامآرام به سمت اسنیک میرود، ناگهان ایوا در برابر او قد علم میکند و به حمایت از اسنیک برمیخیزد. آسلات از این کار ایوا خشمگین میشود و سریعا یک گلوله به سمت او شلیک میکند اما اسنیک دقیقا لحظهای قبل از برخورد گلوله به ایوا، خود را جلوی آن میاندازد و به این دلیل تیر به درون چشم راست اسنیک فرو میرود و اسنیک چشم راست خود را برای همیشه از دست میدهد. باس از این کار آسلات( یادآوری میکنم، آسلات پسر باس است) به شدت خشمگین میشود و به شدت با او برخورد میکند. باس در پایان، یک گلوله به پای اسنیک شلیک میکند و آسلات یک فرستنده بر بدن وی میگذارد. در لحظهی خروج این دو از اتاق، باس به آرامی از بیگباس تقاضا میکند تا وقت هست فرار کند. اسنیک در وهلهی اول موفق به فرار نمیشود و به زندان میافتد. پس از مدتی، به سختی از زندان فرار میکند اما آسلات چون بر روی بدن او یک ردیاب گذاشته به راحتی او را پیدا میکند. این دو بر سر یک آبشار به یکدیگر میرسند و اسنیک که دیگر همهچیزش را از دست داده، نا امیدانه خود را از بالای آبشار به پایین پرت میکند.
اسنیک به طرز معجزهآسایی زنده میماند و پس از یافتن دوبارهی ایوا، با وی همراه میشود تا اینبار ولگین را نابود کرده و به این قصهها پایان دهند. اسنیک هرگونه که است اینبار موفق میشود ولگین را شکست داده و او را بکشد. موفقیتهای اسنیک زمانی کامل میشود که او حتی موفق به نابود کردن Shagohod( همان سلاح اتمی که ساکلاو به اجبار آن را ساخته بود) نیز میگردد. پس از همهی اینها، شاگرد و استادی که نسبت به هم احساس عاطفی نیز داشتند، در برابر هم قرار میگیرند و در جنگی که باس، پیش از شروع سرانجامش را میدانست، اسنیک در یکی از بیاد ماندنی تیرن نبرد های بازی های کامپیوتری ، استادش را برای همیشه از بین میبرد. اسنیک قهرمان ملی میشود و لقب بیگباس را به او میدهند. حالا پس از پایان یافتن همهچیز، اسنیک تازه از ماجرا خبردار میشود و میفهمد که تمام مدت در اشتباه بوده است!
اسنیک با چیدنِ تکتک تکههای پازل در کنار هم، ماجرا را به آن شکلی که در حقیقت بوده درک میکند. او میفهمید که باس هرگز تلاش نکرد او را بکشد. باس، همیشه کمتر از چیزی که ولگین میخواست انجام داد. به طور مثال، در اولین دیدار دست اسنیک را شکست و او را به پایین پل انداخت اما با این کارش در حقیقت جان اسنیک را نجات داد، چرا که اگر دست ولگین بود قطعا او را میکشت. در جای دیگر، یعنی زمانی که ولگین به باس دستور درآوردن چشمهای بیگباس را داد، او فقط به پای وی شلیک کرد و حتی به او گفت که تا فرصت هست از اینجا فرار کند.
اسنیک فهمید که باس در حقیقت یک مامور مخفی بوده که با دادن دو کلاهک هستهای به ولگین خودش را به وی نزدیک کرده است. وظیفهی باس نزدیک شدن به ولگین و یافتن «میراث فلاسفه» و رساندن آن به گروه میهنپرستان( گروهی که در آینده تبدیل به بزرگترین دشمنان بیگباس میشوند) بود. زمانی که ولگین آن حرکت غیرقابل پیشبینی، یعنی شلیک یکی از کلاهکهای هستهای را انجام داد و باعث شد که روسیه آن هشدار را به آمریکا بدهد، ماموریت باس برای نجات کشورش تبدیل به کشته شدن خودش شد! بله، باس که یک میهنپرست حقیقی بود و همهچیزش را برای کشورش میداد، حاضر شد توسط اسنیک کشته شود که تمام تقصیرات گردن او بیفتند و چیزی متوجه دولت آمریکا نباشد. باس که خودش به عمد کاری کرد که از اسنیک شکست بخورد، تا ابد به عنوان یک خائن حساب میشد و با این کارش باعث نجات سران بلندمرتبهی آمریکا شد. اسنیک که در این میان بازیچهای بیش نبود، فقط به خاطر خواستههای دولتمردان، تبدیل به قهرمان ملی و قاتل استادش شد. پس از این ماجراها، اسنیک برای همیشه از دولتها، دولتمردان و سیاستهای ابرقدرتها متنفر شد و به همین دلیل تصمیم گرفت دیگر تا ابد برای هیچ کشوری خدمت نکند. کارهای بیگباس در تمام مدت بیخود و غلط بوده است و فقط باعث شده که همگان به اشتباه به دنبال میراث فلاسفهی قلابی بگردند. در این بین، به خاطر کارهای بیگباس، آمریکا نه تنها از یک جنگ جلوگیری کرده بود بلکه موفق به یافتن میراث فلاسفهی اصلی نیز شده بود. بیگباس که تنقری بیپایان نسبت به دولتها پیدا کرده بود در سال ۱۹۷۱، ارتش شخصی خود را راهاندازی کرد. او ارتش مستقلش را در بهشت بیرونی( Outer Heaven) تشکیل داد و آنجا را تبدیل به مکانی برای کسانی کرد که میخواستند فقط و فقط به خاطر خودشان مبارزه کنند.
داستان متالگیر بسیار پیچیده تر از جاسوسی شخصیت های اصلی است و بطور مثال شما پس از پس از یافتن همهی ماجراها همراه با ایوا به آلاسکا میرود و شبی را با وی میگذراند. صبح که اسنیک از خواب بر میخیزد، میبیند که ایوا آنجا را ترک کرده و یک نوار صوتی برای اسنیک به جا گذاشته است. اسنیک با گوش دادن آن نوار تمام حقایق در رابطه با او را میفهمد و متوجه میشود که یکی از وظایف ایوا کشتن بیگباس بوده است اما او چون عاشق وی شده این کار را نکرده است.
و همیچنین بعد ها نیز متوجه میشوید که مامور آدام، همان آسلات بوده است!